گزیده ای از کتاب:روی ماه خداوند را ببوس
بی آنکه سرش را بالا بیاورد می گوید:« دخترم الان چها رسال داد. دو سال پیش مادرش سرطان گرفت و وضع روحیش باز هم بد تر شد. جولیا میگه بهترین فرض اینه که خدایی در کار نباشه چون فقط در این صورتیه که مجبور نیستیم گناه وجود بیماری های لاعلاج را به گردن او بندازیم . جولیا مگه این منصفانه نیست که انسان در زندگیش با مانع هایی رو به رو بشه که نتونه اون ها رو از میان برداره»
هنوز سرش را به دست هایش تکیه داده است.
می گویم :«حالا چه طوره؟»
نگاهش در بشقاب خالی وسط میز گیر کرده است .می گویند: « آدم وقتی می میره چی چیزی از دست میده که آدم های زنده هنوز اون رو از دست نداده اند؟ فرق یک مرده با یک زنده در چیه؟»
اصلا دل ام نمی خواهد چیزی حدس بزنم.
